loading...
سپیده
لایو بازدید : 2 سه شنبه 12 آذر 1392 نظرات (0)

حرفاشو زده بوديم كه شايد بريم كرمانشاه ،عمه جونم تو رو تومدرسه ي منا ثبت نام كرده بود اما نه خودت باور مي كردي نه بهناز و نه من باورم مي شد كه اين خاك نمك گير خوزستان دست از دامانمان بدارد. جمعه شب تا ساعت 9 با بهناز كتاب بازي رياضي حل مي كردين وقتي بهناز خواست بره بهت گفت سپيده بقيه اش رو حل نكن تا فردا بيام با هم حلش كنيم تو هم گفتي باشه ومنم راستش انگار تو بهت بودم خيلي راحت با بهناز خداحافظي كرديم :خدا حافظ ،خداحافظ شب بخير، راستي بهناز به مامانت هم سلام برسون ،باشه!تموم .فردا صبح هم انگار كه بخواهيم بريم كرمانشاه سري بزنيم با يه چمدون لباس و چند تا عروسك راه افتاديم طرف كرمانشاه، خوبيش اين بود كه مامان جونم باهامون بود وگرنه من از قصه دق مي كردم،خب اينم از آغاز مهاجرت تو در زندگي ! به هر حال تو يك كودك خوزستاني هستي و زندگي در كرمانشاه براي تو و البته من يه مهاجرته!!

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 6
  • بازدید کلی : 47